اینجا سورتمه سواری در ارتفاع را تجربه کنید/بفرمایید جاده سلامتی!
اینجا سورتمه سواری در ارتفاع را تجربه کنید/بفرمایید جاده سلامتی!
سکان نیوز؛ این هفته که پاییز دلبری هایش را شروع کرده، ما خانوادگی عزم رفتن به جاده سلامتی توچال را کردیم و خود را به نیمروزی پر از آرامش دعوت.

سمیه دهقان زاده: چند وقتی است پاییز با همه دلبری اش سر رسیده و همزمان بچه ها هم بعد از  دو سال قرنطینه و کرونا، بالاخره چشم شان به مدرسه باز شده و  خانه ما هم با دو  بچه مدرسه ای حال و هوایش دیدنی است.
اما پاییز و مدرسه و هر اتفاق دیگری دلیل نمی شود ما آخر هفته و گشت و گذارمان را ترک کنیم به خصوص که چند روزی است پدربزرگ و مادربزرگ بچه ها  مهمانمان هستند و من و همسرم دل توی دلمان نیست یک گردش دسته جمعی برویم.
دارم فکر می کنم کجا برویم که هم خوش بگذرد و هم مادربزرگ و پدربزرگ خیلی اذیت نشوند یکدفعه مامان مامان گفتن دخترم، من را از فکرهایم پرت می کند در آشپزخانه و بساط شام.

دخترم می پرسد مامان جون این آخر هفته بریم یه جایی، عزیز و آقاجونم ببریم؟می گویم: آره عزیزم چرا که نه، خودمم به فکرش بودم. حالا بذار شام بخوریم، وقت شام در موردش رای می گیریم.

یک ناهار خانگی مهمان مردان خانواده
سر سفره شام، همه دور هم نشسته ایم، همسرم انگار فکرم را خوانده باشد می گوید: خب خانوم، فردا کجا بریم هم خدا رو خوش بیاد هم بنده های خدا که ما باشیم؟
جواب می دهم: فکر کردم شاید بد نباشه بریم باغ وحش ارم، هم فاله هم تماشا. ولی از یه طرف دیگه، دلم می خواد حالا که مادرجون و آقاجون مهمون ما هستند یه جای خوش آب و هواتر بریم.
یکدفعه پسرم به حرف می آید و می گوید: بابا، مامان، بریم توچال، دوستم تازگی ها رفته. گفت خیلی خوبه. یه جاده سلامتی داره و حتی ماشین برقی داره. بعدشم می رسیم پای کوه.
کیف می کنم از اینکه بچه هایم  اینقدر بزرگ شده اند، تا اسم ماشین برقی می آید مادربزرگ و پدربزرگ بچه ها استقبال می کنند و با هم می گویند: آره چه فکر خوبی، ما هم موافقیم.
و از این هم زمانی رای های موافق همه مان به خنده می افتیم و قرار می شود که فردا به جاده سلامتی برویم.

من و مادربزرگ بچه ها می خواهیم غذایی ساده آماده کنیم که همسرم و آقاجان پیش قدم می شوند و می گویند ما ساندویچ درست می کنیم. من و عزیزجان هم بی تعارف قبول می کنیم و لبخند زنان به سراغ آماده کردن لباس بچه ها و میوه و تنقلات می رویم. آقایان خانه، چند تکه مرغ را آبپز کرده اند و حالا دارند تکه تکه اش می کنند که با گوجه و کاهو بقیه مخلفات، هیجان زده مان کنند. همه سعی ام را می کنم از آشپزخانه دور باشم و درکارشان دخالت نکنم! سخت است ولی بالاخره موفق می شوم. خیالم که از غذا راحت می شوم. می خوابیم تا فردا صبح و شروع هیجان انگیز دور دور خانوادگی.

دو هزار قدم در کنار هم 

حالا صبح شده است و همگی حاضریم تا به جاده سلامتی بزنیم. خود را با ماشین به ولنجک و پارکینگ توچال می رسانیم. چون صبح خیلی زود آمدیم. هنور پارکینگ جا دارد و برای پیدا کردن جای پارک اذیت نمی شویم. به خودمان آفرین می گوییم که سحرخیز بوده ایم آن هم وقت روز تعطیل حالا باید پیاده پارکینگ را رد کنیم تا به ابتدای جاده سلامتی برسیم. بچه با شور و شوق زودتر از ما راه می روند، ما اما هم قدم مهمانان عزیزمان قدم می زنیم و بالاخره به ابتدای جاده سلامتی می رسیم. یادمان می آید بطری های آب را جا گذاشته ایم. اما طوری نیست آخر این جا دو طرف جاده کلی مغازه است. ار همان اولین مغازه آب می خریم و راه می افتیم. کمی نگذشته جاده آسفالت ما را به ایستگاه ماشین های برقی می رساند. مادربزرگ و همسرم با ماشین می آیند، پدربزرگ و من و بچه ها تصمیم داریم پیاده راه برویم. دو هزار قدم کنار هم به خوشی و سلامتی، چه چیز از این بهتر. همگی در ایستگاه یک با هم قرار گذاشته ایم.

کمی که از راه رفتنمان می گذرد، خانواده های دیگری هم می بینیم که شروع کرده اند به قدم زدن. یکی با کالسکه و کودک نوپایش آمده، آن یکی دارد تمرین دو می کند. خیلی آدم های مسن و سرحال می بینم. بعضی گروه های جوان و رزشکار با سرعت از کنارمان رد می شوند. یکدفعه دخترم می گوید: مامان، اونجا رو ببین یه کافه کتاب اونجاست و قبلا از اعلام موافقت من به طرف کافه کتاب می دود و من هم پشت سرش. چیزی نمی گویم که اوقاتمان تلخ شود، آخر علاقه به کتاب در خانواده مان ارثی است!

کمی هوا سرد شده، ولی هر کسی برای خودش هر چقدر دلش خواسته لباس پوشیده انگار اینجا دمای بدن آدم ها و با فعالیت ورزشی شان تنظیم می شود. برایم جالب است در راه آقاجان با بچه ها حرف می زند و با هم مشاعره می کنیم ولی این بار مشاعره مان اسم حیوانات و اشیاست. آخر هر اسمی اول اسم دیگر است. من نفر اول انصراف می دهم و از تماشای تکاپوی بچه ها و اوقات خوشی که با پدربزرگشان دارند لذت می برم.

حالا به یک دکه که آب میوه فروشی رسیده ایم که از قضا آب انار هم دارد. به بچه ها قول می دهم برگشتنی حتما برایشان آب میوه بگیریم. کمی خسته شده ایم. تقریبا هزار قدم راه آماده ایم. روی نیمکتی خاص و جذاب می نشینیم و به اطراف نگاه می کنیم. آقاجان می گوید: اگه دوست داری می تونیم پدر- دختری بریم یه چای بخوریم. لبخند می زنم و قبول می کنم. در راه چای می خریم و قدم زنان راه می رویم. در مسیر کلی تفریح و سرگرمی است از اتاق وحشت و فروشگاه لباس ورزشی گرفته تا انواع کافه و بازی های هیجان انگیز. ولی ما همگی دوست داریم برسیم به ایستگاه یک و خانوادگی به بقیه تفریحمان برسیم.

سورتمه سواری به وقت پاییز

بالاخره دو هزار قدم مان تمام می شود و چشم مان به دیدن بقیه خانواده روشن. همسرم چند بلیت سورتمه سواری گرفته و منتظر ماست. بسی خوشحال می شوم و در صف سورتمه سواری می ایستیم. مادربزرگ با مادربزرگی دیگری آشنا شده و می گوید: این نوه ها چه دنیایی که ندارن. منم می خوام هم پاشون باشم اگه پاهام یاری کنه. پیرزن جدید همراه مان می گوید: اینجا جاده سلامتی خیلی خوبه. من و شوهرم همیشه می آییم، هم نفس تازه می کنیم هم از دیدن جوون ها حالمون خوب می شه. دو کیلومتر هم بیشتر نیست، خیلی خسته نمی شیم.

نوبتمان رسیده. طول سورتمه 1420 متر است. سوار می شویم و هی ترمز می گیریم و کیف می کنیم. کلی داد می زنیم و حالا انگار دلمان ارتفاع می خواهد. آقاجان و مادربزرگ که ایستاده اند به تماشا، به رویمان لبخند می زنند. قرار گذاشته ایم ناهار را در ایستگاه دو توچال بخوریم. پس بلیت می گیریم و کمی بیشتر در صف می مانیم اما می ارزد، یک ربع نشده به ارتفاع بالای دو هزار رسیده ایم. چه حظی می بریم از تماشای شهر از این بالا. آقایان خانواده ساندویچ ها را از کیف در می آورند و حالا همگی داریم ناهار زود هنگام می خوریم و من فکر می کنم چقدر خوب است که یک روز ساده و خانوادگی و آرام را از سر گذراندیم و یک دفعه می بینم دارم بلند بلند می گویم خدایا شکرت و همه به من نگاه می کنند و اول می خندند و بعد جمله ام را تکرار می کنند.حالا ساعتی است در ارتفاعیم باید زودتر به خانه برگردیم که هفته ای پر از کار درانتظار ماست.